خلسه

مهربانی چقدر زیباست

خلسه

مهربانی چقدر زیباست

ساقی-پارت7

صدری مردی بود که آراز را به این هدف نزدیک تر
میکرد. او پارتی کلفتی
برای آراز محسوب میشد و اگر آراز داماد او میشد
بدون شک شانس سایرین 
برای رسیدن به این شراکت به حداقل میرسید.اما همچنان نمیتوانست خودش را مجاب کند که این
ازدواج به صلاح آراز
است
.رضا میدانست که پول هرگز نمیتواند جای عشق را در
زندگی دوستش پر
کند
.مدتی که از زندگی مشترکش با دختر صدری میگذشت
میفهمید که خودش
را در چه دام بزرگی انداخته است
.با اینکه ازدواج آراز با دختر صدری برای او هم
سودمند بود با این حال
وجدانش راضی به این معاملهی وسوسه انگیز اما پر
مخاطره نمیشد
.نسیم مناسب آراز نبود. این را مطمئن بود.آراز لایق یک زندگی عاشقانه و پر احساس بود نه
زندگی که فقط منفعت طلبی 
و سود کاری در آن مطرح باشد.با اینکه از تمام این قضایا مطمئن بود اما باز هم با
اخم پرسید
:
_
بخاطر شراکتت با اون شرکت داری این بلارو سر
خودت میاری؟ ارزششو
داره؟
آراز از جایش برخاست. نشستن بیشتر از آن نتیجهای
جز بحث های بی سر و
ته برایش نداشت
.او خودش بهتر از هر کسی میدانست دارد با خودش و
زندگیاش چه معاملهای
میکند. نیازی نبود دیگران او را در این رابطه نصیحت
کنند
.ازدواج برایش هیچ مفهومی نداشت. حالا که این
فرصت پیش آمده بود به
خودش قبولانده بود که باید این انتخاب را بکند
.
عادت چیزی بود که خداوند در این جهان خلق کرده 
بود.بالاخره روزی میرسید که به زندگی متاهلی هم عادت
کند
.حتی اگر با هم سر ناسازگاری داشتند میتوانستند
طلاق بگیرند! دنیا که به
آخر نمیرسید، اما اگر چنین فرصتی را از دست میداد
شاید دیگر هرگز تا
آخر عمر چنین شانسی نصیبش نمیشد
.او قبلا تمام این مسائل را سبک و سنگین کرده بود و
تصمیمش قطعی بود
.سمت در اتاق رفت، اما قبل از اینکه خارج شود گفت:
_
از این ازدواج کل شرکت سود میبرن! حتی کارگرای
سادهای که از صبح تا
شب جون میکنن تا یه لقمه نون حلال ببرن سر سفره
زن و بچهشون
.میبینی...ارزش داره. خیلی هم ارزش داره.
رضا قانع نشده بود. قبل از اینکه آراز از اتاق کامل
بیرون برود آخرین تیرش را
هم از چله رها کرد
.
_
به پدرت میگم چی تو سرته! عمو امیر نمیدونه چه تو
سر توئه. بدونه
...آراز دستگیرهی در را با شدت رها کرد و سمت رضا
چرخید
.عصبانیتش را پشت جدیت بی حد و اندازهی
چشمانش پنهان کرد و غرید
:
_
رضا یه کلمه به بابا بگو! اونوقت کاری میکنم که تا
آخر عمرت چشمت نه به
من بیوفته نه به آیسان
.

 

ساقی-پارت6

سر کارم گذاشته بود؟
آراز بدون اینکه جواب سؤال رضا را دهد به طرفش
خم شد. آرنج دستانش را
به ران پاهایش تکیه داد و چشمان سبز و وحشیاش را
به به چشمان نگران
رضا دوخت
.
_
امیر معتمد میدونه صبح تا شب با دخترش چت
میکنی؟
رضا عصبی شد و از جایش برخاست
.
_
آراز بحثو نپیچون! دارم بهت میگم قصهی این ازدواج
شوخیه یا جدی
.آراز به جای قبلیاش برگشت. به صندلی چرم مشکی
رنگ تکیه داد و نگاهش
را به تابلوهایی که مربوط به انواع محصولات آرایشی
و بهداشتی بود و روی
دیوار مقابلش نصب شده بودند معطوف کرد
.پا روی پا انداخت و خونسرد جواب رضا را داد.
_ شوخی در کار نیست. میخوام با دختر صدری ازدواج
کنم
!هر چقدر آراز خونسرد بود رضا همانقدر خونسردیاش
را باخته بود
.با شتاب سر جایش برگشت و مقابل آراز نشست. ناباور
از جملهی آراز و در
حالیکه به شدت عصبی بود پرسید
:
_
هیچ میفهمی داری چی میگی؟ میخوای داماد اون
صدری هفت خط بشی
!شوهر نسیم؟ این دیگه چجور قماریه که با زندگیت
میکنی؟
آراز خونسرد و تا حدودی بیخیال ابروهایش را بالا داد
!
_
قمار؟ من میخوام با دختر یکی از شرکامون ازدواج
کنم! کجای این قماره
دقیقا؟
خودش هم میدانست که دارد رضا را میپیچاند! البته
اینبار بر خلاف پدرش 
مطمئن بود که رضا در دامش نمیافتد.هیچ کس آراز را مثل رضا خوب نمیشناخت.همان جملهی خونسردانه آراز کافی بود تا رضا دیووانه
شود. نهایت سعیاش را
میکرد تا صدایش بالا نرود و سایر کارکنان باخبر
نشوند
.
_
آراز این بازی که راه انداختی شوخی بردار نیست. تو
حتی یه کلمه تو
عمرت با دختر صدری صحبت نکردی. اونوقت میخوای
یه عمر باهاش زندگی
کنی؟
آراز بیخیال جز و ولز کردن های رضا نیشخندی زد
.
_
خب یه عمر زندگی نمیکنم! تا جایی زندگی میکنم که
دلم میخواد
!رضا دندان هایش را روی هم فشرد.
_
به اون دختر بدبخت فکر کردی؟ شاید تو رو نخواد 
اصلا!آراز نگاه عاقل اندر سفیهاش را سمت رضا دوخت.
_ !
مگه من اسلحه گذاشتم رو سرش که بیا و زنم شو
منو نمیخواد! اوکی! بگه
نه
.رضا فقط یک چیز میدانست! دختر صدری هم از آراز
میگذشت خود صدری
کسی نبود که از دامادی چون آراز بگذرد
!تمام سعیاش را کرد تا بلکه توانست نظر آراز را تغییر
داده و او قید دختر
صدری را بزند. هر چند ته دلش میدانست آب در هاون
میکوبد. آراز وقتی
تصمیمی میگرفت تا عملیاش نمیکرد دست نمیکشید
.
با این حال از موضعش عقب نکشید و سست نشد و با
لحنی دلسوز و دوستانه
گفت
:
_
آراز بخدا داری را ِه اشتباه میری. چطوری میخوای با 
زنی که هیچ حسی
بهش نداری زندگی کنی؟ اصلا چطوری میخوای باهاش
هم بستر شی؟ به
ایناش فکر کردی؟
آراز با نگاهی که بیشتر تمسخر در آن موج میزد تا تحت
تاثیر قرار گرفتن،
نگاهش کرد
.وقتی مطمئن شد رضا تمسخر نگاهش را خوب متوجه
شده است جواب داد
:
_
رضا من اگه تا آخر عمرم عاشق نشدم باید مجرد
بمونم؟ اصلا اینا به کنار
!یعنی تمام مردای دنیا برای هم بستر شدن با یه زن اول
عاشق میشن؟
چشمکی رو به رضا زد
!
_
بنظرم در این مواقع یه بلای دیگه سر آدم میاد که
زیاد مربوط به عشق
نیست! زیادم نابلد نیستی خودت
.
تصمیمش جدی بود! رضا این را کامل و دقیق متوجه
شد. آراز را نمیتوانست
منصرف کند. اگر کل دنیا جمع میشدند هم تصمیم او
عوض نمیشد
.این اخلاقش را از که به ارث برده بود نمیدانست، اما
میترسید. میترسید
رفیقش روزی به بدترین شکل تاوان یک دندگی هایش
را بدهد
.تقریبا آنچه در سر آراز میگذشت را میدانست. صحبت
از تجارت های کلان
بود. قرارداد های پر سود. صحبت از شریک شدن با
شرکتی بود که اگر موفق
میشدند به کل مسیر زندگیشان تغییر می کرد
.

ساقی-پارت5

_ درد و سپهر جان! دختر چش سفید میخواد من امروز 
رگمو بزنم! عمه
سرورت رفته دور همی پیر پاتالا! از اینا که یه مشت
پیرمرد و پیرزن جمع
میشن یه جا و از بچه هاشون مینالن و با هم هم دردی
میکنن
.ایمیلاتو چک کن. یه روزی که وقت داشتیم با ایمیل
خبرت میکنم تا تماس
بگیرین و حرف بزنین باهم
.
*******
رضا بروشور طراحی شده برای محصول جدید را
سمتش گرفت. همین هم
باعث شد تا آراز سرش را از گوشیاش بالا بیاورد و
نگاهش کند
.رضا توضیح داد:
_
بروشور اون شامپو جدیدهست! یه نگاه بهش بنداز!گوشیاش را خاموش کرد و روی میز انداخت. بررسی
بروشور واجب تر از 
کارش با گوشی بود.کاغذ روغنی بروشور را لمس کرد. تای آن را گشود و
نگاهی به نوشته هایش
انداخت. میخواست از توضیحاتی که مربوط به
خواص محصول است بگذرد اما
نگاهش روی گزینه ی آخر ثابت ماند
.
"
رفع دائمی سفیدی مو"!پوزخندی زد و ابروهایش در هم گره خوردند.
_
این خزعبلات چیه نوشتین این زیر؟ چون وزارت
بهداشت محصول رو تایید
کرده و کاری باهاتون نداره فکر کردین میتونین بقیه رو
خر کنین؟ رفع
سفیدی مو؟ اونم دائم؟
خودکاری را که روی میز افتاده بود برداشت و روی آن
گزینه را خط زد
.
_
مردم گوششون پره از این مزخرفات. محصول واقعا
چه خاصیتی داره همونو 
بنویسین! دائمی رفع سفیدی مو میکرد که اول همین
سهام دارا احتکارشون
میکردن نوبت به ملت بدبخت نمیرسید
.رضا حواسش پرت بود. انگار اصلا غر زدن های آراز را
نمیشنید
.آراز متوجه پرتی حواسش شد که خودکارش را سمتش
پرتاپ کرد
.
_
کجایی تو؟ اصلا شنیدی چی گفتم؟
خودکار به بازوی رضا برخورد کرد و او را از جایش
پراند. با هول گفت
:
_
آره آره میدم درستش کنن.آراز چشمانش را ریز کرد.
_
چی رو میدی درست کنن؟
رضا کلافه پوفی کشید و مسیر صحبت را عوض کرد
.
_
آراز آیسان چی میگه؟ چی میگه که حاضر شدی دختر
صدری رو بگیری
.

ساقی-پارت4

باز هم به آیینه که سمت چپم قرار داشت نگاه کردم و
جواب دادم
:
_ عینکی که فرستادی رو خیلی دوست دارم، اما
میدونی که تو خونه
نمیتونم بزنم. همیشه با ساعد یا حاج بابا واسه خرید
عینک رفتم. اینو بزنم
شک میکنن
!دهنش را کج کرد.
_
باز شروع کرد واسه من! ساعد! حاج بابا!اصلا تو چرا با خودت تنهایی یا با دوستات نمیری
چشم پزشک و خرید
عینک؟
مثل همیشه اگر توضیح میدادم بحث بالا میگرفت برای
همین با گفتن چند
لحظه از جایم برخاستم و عینکی که سپهر برایم
فرستاده بود را از مخفی ترین
سوراخ کمد بیرون کشیدم و با عینکی که به چشم
داشتم عوض کردم. دوباره
سر جایم برگشتم. با دیدن شکل و شمایل جدیدم
سرش را با تأسف برایم تکان
داد
.اما تأسفش برای چند لحظه بود. بلافاصله شیطنتش را
از سر گرفت
.
_
خب حالا بگو سپهر جان تا جان به فدایت بکنم.گاهی عادت هم کاری از پیش نمیبرد و من نمیتوانستم
بدون آنکه سرخ شوم
با او صحبت کنم. با خجالت لب گزیدم و زمزمه کردم
:
_
خدا نکنه!به خجالتم خندید و برای اذیت کردنم راه جدیدی را در
پیش گرفت
.
_
خب حالا از سبزینه بگو برام! چخبر از کلروفیلمون!چشمانم گرد شدند. سبزینه و کلروفیل دیگر که بود؟
صورتم متعجم را که دید معما را برایم حل کرد
.
_
همون پسر چشم سبز دیگه؟ همون که ساقی ما رو
مست کرده
.
کاش سپهر یادم نمیانداخت. اصلا کاش شش ماه پیش
این موضوع را به او
نمیگفتم. آن روز هیجان داشتم و دلم میخواست تپش
های بی امان قلبم و
حس خوبی که در وجودم جریان داشت را برای کسی
تعریف کنم. نمیدانستم
قرار است روز به روز زندگیام تلخ تر شود. قلبم گرفت
و بغض به گلویم هجوم
آورد
!در دلم زمزمه کردم:
"
خدایا این چه بلایی بود گرفتارش شدم آخه"بغضم را پس زدم و ظاهری عصبی به خودم گرفتم.
_
اه سپهر من یه اشتباهی کردم شش ماه پیش یه چی
به تو گفتم. نمیخوای
ولم کنی؟ مگه من بجز همون دوبار اصلا این آدمو
دیدم؟ فقط یه کلمه از دهنم
دراومد که خیلی بنظرم خوشتیپ بود! همین. شش 
ماهه ولم نمیکنی. اصلا
عمه سرور کجاست؟ میخوام با عمه حرف بزنم. تو
فقط بلدی اذیتم کنی
.اخم کرد.
_
اینطوری صدات رفته بالا نمیترسی حاج بابات و
ساعد خدایی نکرده از راه
برسن و بشنون صداتو؟ اثر این سبزینه با اون دوباری
که فقط دیدیش و نه
حرف زدی باهاش و نه چیزی خیلی روت زیاد بوده
!خجالت زده از بالا رفتن صدایم چشمانم را روی هم
گذاشتم. خودم خودم را لو
داده بودم. در پی رفع و رجوع برآمدم
.
_
ببخشید سپهر جان! بد حرف زدم.زود میبخشید. لبخند مهربانی زد. اما شیطنتش با لبخند
مهربانش تناقض
داشت
.

ساقی-پارت3

هندزفری را داخل گوش هایم فرو کردم که صدای پر
انرژیاش گوشم را پر
کرد
.
_
ساقی من دیوانه چه سازم بگو؟ بی باده به ِمی خانه
چه سازم بگو؟
.باز شروع کرده بود. شیطنت جزء جدا نشدنیاش بود
ادامهی شیطنت هایش را
از سر گرفت
.
_ !
دم مامانم گرم ساقی! عجب اسمی روت گذاشته
اصلا تا اسم تو میاد من
.همینطوری یاد دیسکو و یارو و عشق و حال میوفتم
روحم شاد میشه دختر
!بعد از سه سال چت کردن دیگر به این مدل حرف
زدنش عادت کرده بودم
.اوایل سرخ و سفید میشدم که بیشتر سر به سرم
میگذاشت، اما حالا جز 
خندیدن کاری از دستم بر نمیآمد.خندهام تحریکش کرد تا بیشتر شیطنت کند!
_
جون! شما فقط بخند ساقیا!با یاد آوری اینکه امکان دارد حاج بابا و یا ساعد از راه
برسند و صدای خندهام
آن ها را به اتاق بکشاند سریع خندهام را کنترل کردم و
با صدای آرامی
پرسیدم
:
_
خوبی؟ عمه سرور خوبه؟
اخم کرد. اوایل متوجه نبود چرا آرام صحبت میکنم اما
بعدا که توضیح داده
بودم طعنه های درشتی بار دایی و پسر داییاش کرده
بود
!
_
مگه خونه هستن؟_ نه ولی خب یهو دیدی رسیدن و صدامو شنیدن.عصبی شد.
_ اونقدر خم شو که هی سوارت بشن! چه کار غلطی
انجام میدی که اینطوری
میترسی ازشون؟ ساقی به خودت بیا! من یا مامان
غریبهایم مگه؟
سعی کردم ناراحتیام را به فشار دادن عینکم به عقب
پس بزنم. لبخندم
نسبت به دقایق قبل مصنوعی بود
.
_
سپهر جان بیخیال! اوقاتمونو تلخ نکنیم. خودت که
بهتر از همه از
شرایطمون خبر داری. از خودت بگو! از عمه. چیکارا
میکنین؟
.هیچ وقت در این سه سال نشده بود که دلم را بشکند
همیشه با من و خواسته
هایم راه میآمد. موهای خرماییاش را کشید و آن لبخند
پر شیطنت فقط این
مفهوم را داشت که میخواهد اذیتم کند
.
_
ساقی اینطوری میگی سپهر جان میخوام اصلا جان 
به فدایت بکنم، فقط
وقتی چشمم به اون عینک ته استکانیت میخوره عقلم
به کار میوفته
.صورتش را جمع کرد.
_
چقدر تو بد سلیقهای آخه دختر! عینک به اون
خوشگلی واست فرستادم
.این عینک عهد بوق چیه میزنی آخه! آدم دلش میخواد
جای ساقی ساقه
صدات کنه
!از همان یک سال پیش که عینکم را عوض کرده بودم با
آن مشکل داشت
.هر وقت هم در این رابطه انتقاد میکرد من نا خواسته
سرم سمت آیینهی اتاق
میچرخید و برای بار هزارم عینکم را روی چشمانم
خوب نگاه میکردم
.