نقاب بی تفاوتیاش را روی چهره حفظ کرد و سعی کرد کلماتی را انتخاب کند که شک پدرش را به حداقل برساند. _ بد نیست! میتونم بهش فکر کنم.مادرش با سادگی خندید و قربان صدقهاش رفت.یک لحظه از خودش بدش آمد! اگر مادرش میفهمید چرا راضی به این ازدواج است باز هم لبخند میزد؟.قبل از آنکه احساسات اسیرش کنند آن ها را پس زد در این جامعه برای دریده نشدن خودت باید گرگ میشدی! احساسات باید در نطفه خفه میشدند! |
همانطور که انتظارش را داشت پدرش با شکی که در کل صورتش پیدا بود گفت: _عجیبه! از آراز ما بعیده اینطوری سریع قبول کنه.جملهاش باد مادرش را خواباند، اما کمی از شک پدرش را هم ُرفت و روب کرد. _ نگفتم قبوله! گفتم میتونم بهش فکر کنم!امیر معتمد عقب نشینی نکرد. _ همینم از زبون تو مثل جهاد کردن میمونه! انتظار داشت_ بذار زن داداشتم بیاد به جمعمون یه سفر حسابی میریم.آراز با بی تفاوتی همیشگیاش مشغول نوشیدن دم نوشش بود.میترسید. این نگاه های بی تفاوت پسر جوان او را میترساند. انتظار داشت او
|