صدری مردی بود که آراز را به این هدف نزدیک تر میکرد. او پارتی کلفتی برای آراز محسوب میشد و اگر آراز داماد او میشد بدون شک شانس سایرین برای رسیدن به این شراکت به حداقل میرسید.اما همچنان نمیتوانست خودش را مجاب کند که این ازدواج به صلاح آراز است.رضا میدانست که پول هرگز نمیتواند جای عشق را در زندگی دوستش پر کند.مدتی که از زندگی مشترکش با دختر صدری میگذشت میفهمید که خودش را در چه دام بزرگی انداخته است.با اینکه ازدواج آراز با دختر صدری برای او هم سودمند بود با این حال وجدانش راضی به این معاملهی وسوسه انگیز اما پر مخاطره نمیشد.نسیم مناسب آراز نبود. این را مطمئن بود.آراز لایق یک زندگی عاشقانه و پر احساس بود نه زندگی که فقط منفعت طلبی و سود کاری در آن مطرح باشد.با اینکه از تمام این قضایا مطمئن بود اما باز هم با اخم پرسید: _ بخاطر شراکتت با اون شرکت داری این بلارو سر خودت میاری؟ ارزششو داره؟ آراز از جایش برخاست. نشستن بیشتر از آن نتیجهای جز بحث های بی سر و ته برایش نداشت.او خودش بهتر از هر کسی میدانست دارد با خودش و زندگیاش چه معاملهای میکند. نیازی نبود دیگران او را در این رابطه نصیحت کنند.ازدواج برایش هیچ مفهومی نداشت. حالا که این فرصت پیش آمده بود به خودش قبولانده بود که باید این انتخاب را بکند. |
عادت چیزی بود که خداوند در این جهان خلق کرده بود.بالاخره روزی میرسید که به زندگی متاهلی هم عادت کند.حتی اگر با هم سر ناسازگاری داشتند میتوانستند طلاق بگیرند! دنیا که به آخر نمیرسید، اما اگر چنین فرصتی را از دست میداد شاید دیگر هرگز تا آخر عمر چنین شانسی نصیبش نمیشد.او قبلا تمام این مسائل را سبک و سنگین کرده بود و تصمیمش قطعی بود.سمت در اتاق رفت، اما قبل از اینکه خارج شود گفت: _ از این ازدواج کل شرکت سود میبرن! حتی کارگرای سادهای که از صبح تا شب جون میکنن تا یه لقمه نون حلال ببرن سر سفره زن و بچهشون.میبینی...ارزش داره. خیلی هم ارزش داره. |
رضا قانع نشده بود. قبل از اینکه آراز از اتاق کاملبیرون برود آخرین تیرش را هم از چله رها کرد. _ به پدرت میگم چی تو سرته! عمو امیر نمیدونه چه تو سر توئه. بدونه...آراز دستگیرهی در را با شدت رها کرد و سمت رضا چرخید.عصبانیتش را پشت جدیت بی حد و اندازهی چشمانش پنهان کرد و غرید: _ رضا یه کلمه به بابا بگو! اونوقت کاری میکنم که تا آخر عمرت چشمت نه به من بیوفته نه به آیسان. |
|
|
|
|