خلسه

مهربانی چقدر زیباست

خلسه

مهربانی چقدر زیباست

ساقی-پارت2

نقاب بی تفاوتیاش را روی چهره حفظ کرد و سعی کرد
کلماتی را انتخاب کند
که شک پدرش را به حداقل برساند
.
_
بد نیست! میتونم بهش فکر کنم.مادرش با سادگی خندید و قربان صدقهاش رفت.یک لحظه از خودش بدش آمد! اگر مادرش میفهمید
چرا راضی به این ازدواج
است باز هم لبخند میزد؟
.قبل از آنکه احساسات اسیرش کنند آن ها را پس زد
در این جامعه برای
دریده نشدن خودت باید گرگ میشدی! احساسات باید
در نطفه خفه
میشدند
!
همانطور که انتظارش را داشت پدرش با شکی که در
کل صورتش پیدا بود
گفت
:
_
عجیبه! از آراز ما بعیده اینطوری سریع قبول کنه.جملهاش باد مادرش را خواباند، اما کمی از شک پدرش
را هم ُرفت و روب کرد
.
_
نگفتم قبوله! گفتم میتونم بهش فکر کنم!امیر معتمد عقب نشینی نکرد.
_
همینم از زبون تو مثل جهاد کردن میمونه! انتظار
داشت
_ بذار زن داداشتم بیاد به جمعمون یه سفر حسابی
میریم
.آراز با بی تفاوتی همیشگیاش مشغول نوشیدن دم
نوشش بود
.میترسید. این نگاه های بی تفاوت پسر جوان او را
میترساند. انتظار داشت او 
موقع ازدواجش پر از شور و عشق باشد.اما نگاه های سرد او مفهمومی جز اینکه
هیچ خبری از عشق و عاشقی و هیجان برای شروع
زندگی مشترک نیست
نداشت
.شاید هم آراز داشت وانمود به خونسردی میکرد.هرگز نتوانسته بود پسر جوانش را مثل دخترش خوب
بشناسد. ناشناخته ها
برایش همیشه ترسناک بودند
.افکار منفی را با این امید که آراز پسر عاقلی است پس
زد و گوشش را به حرف
های همسرش که از عروس آیندهاش تعریف میکرد
سپرد
.
*****
آرام کلید را داخل قفل چرخاندم. اگر حاج بابا یا ساعد
میفهمیدند میخواهم
با چه کسی صحبت کنم سرم را بریده و روی سینهام 
میگذاشتند.حتی با وجود اینکه در حال حاضر کسی در خانه نبود
باز هم استرس داشتم
.
.
میدانستم خطر کردهام، اما دلم برایشان تنگ شده بود
در دنیایی که کسی
حرف هایم را نمیفهمید این دو نفر تمام داراییام بودند
وقتی پای تمام درد و
دل هایم مینشستند
.هندزفری را به لپ تاپم وصل کردم و وارد صفحهی
مخصوص چتمان شدم
.روسریام را روی سرم مرتب کردم و موهایم را کامل
داخل روسری جا دادم
.احتمال اینکه اول تصویر سپهر روی صفحهی چت
ظاهر شود بیشتر بود
.همانطور که حدس میزدم شد و چند ثانیه بعد چهرهی
بشاش سپهر در
صفحهی لپ تاپم نمایان گشت
.

ساقی -پارت 1

فصل اول
آیسان با ذوق و هیجان و در حالیکه دستانش از شدت
این ذوق می لرزیدند
چشمان درشت و سبز رنگش را به صفحه ی گوشی
دوخت و با جابه جا کردن
چند عکس وقتی به عکس مد نظرش رسید با هیجان
رو به برادرش که کنارش
نشسته و با خونسردی هیجانش را دنبال میکرد گفت
:
_
وای! بیا آراز. پیداش کردم. چطوری تو اینهمه
مهمونی نسیم رو ندیدی. یه
محفله و یه نسیم جذاب
!نیشخندی زد! پدر نسیم برایش جذاب تر بود! وگرنه او
را چه به ازدواج
!میل چندانی برای دیدن عکس دختری که خانوادهاش
برای ازدواجش درنظر
گرفته بودند نداشت، این ازدواج برایش مثل یک
معامله بود. معاملهای که 
برایش سود کلانی به همراه داشت، اما آیسان گوشی
را درست مقابل چشمش
گرفته بود و تیله های همرنگ تیله های خواهرش راه
فراری نداشتند
.بد نبود! تنها جملهای که به ذهنش رسید!آنقدر هم تعریفی نبود. اطرافیانش عادت داشتند وقتی
دختری از یک
خانوادهی متمول میدیدند او را بیش از پیش بزرگ
کنند
.دختر داخل عکس ظاهرا آرایش کمی داشت اما این
فقط ظاهر قضیه بود
!میدانست اگر آن آرایش را پاک میکرد ممکن بود نظر
دیگران دربارهی
جذابیت او تغییر کند
.زیبا نبود، فقط آرایشگر ماهری بود.بنظر خودش آیسان خواهرش بواسطهی آن چشمان
سبز زیباتر بود
.
لبخندی زد! آیسان همیشه او را به زندگی امیدوار
میکرد. شور و هیجانی که
در رفتارش بود همیشه به او هم انرژی تزریق میکرد
.اهل تعریف نبود. اما اینبار لب هایش را از هم فاصله
داد
.
_
تو از این باد و نسیم خیلی خوشگل تری!صورت خواهرش عین یک غنچه شکفت. از ته دل بابت
این تعریف خندید و
سرش را نزدیک گونهی برادرش برد و با اینکه
میدانست ممکن است اخم
صورتش را بپوشاند با این حال محکم گونهاش را
بوسید
.همه میدانستند آراز معتمد بی جهت از کسی تعریف
نمیکرد
.همانطور که حدس میزد آراز اخم ریزی کرد اما حضور
مادر و پدرشان در
حالیکه پچ پچ کنان سمتشان میآمدند اجازه نداد غر 
بزند.سر جایش صاف نشست و تمام سعیاش را به کار برد تا
از نگاه کردن مستقیم
به چشمان پدرش خودداری کند. امیر معتمد اگر
میفهمید چه در سر پسرش
میگذرد سکته میکرد
!پدر و مادرشان که مقابلشان نشستند. سعی کرد نقاب
بی تفاوتی به چهره
بزند. دستش را دراز کرد و لیوان دم نوش دست ساز
مادرش را برداشت و با آن
مشغول شد که پدرش محکم و مقتدر پرسید
.
_
خب؟ چی میگی پسر؟
اگر مستقیم رضایتش را اعلام میکرد پدرش به او شک
می کرد. میدانست
پسرش کسی نیست که به راحتی اجازه دهد دیگران
برای مهم ترین اتفاق
زندگیاش تصمیم بگیرند، اما از طرفی اگر نقش بازی 
میکرد افکار پدرش از
شک به یقین تبدیل میشدند! یقین به اینکه آراز از
اعلام موافقتش هدفی را
دنبال میکند
.